از وقتی چشم باز کردم در جاده ای عریض و طویل قدم برمیداشتم.
موجی از جمعیت در اطرافم میدویدند.
سرعت قدم هام رو تند کردم تا از اونا عقب نمونم.
به اواسط جاده رسیدم.
احساس خستگی کردم.
از یکی که جلوتر از من میدوید پرسیدم:
این جاده به کجا میره؟
گفت:
مسابقه است!
گفتم:
چه مسابقه ای؟! جایزه ش چیه؟!
گفت:
اینقدر نپرس! فقط بدو!
و باز دویدم...
از خیلی ها این سوال رو پرسیدم ولی ...
هنوز میدوم
چون فشار پشت سری ها منو به جلو هل میده و نمی خوام زیر دست و پاشون له بشم!
میدوم تا به خط پایان فرضی جاده برسم و پاداشی خیالی دریافت کنم!
ولی هنوز کسی به من نگفته:
چرا باید بدوم؟!
سلام وبلاگ قشنگی داری
به وبلاگ منم سر بزن امیدوارم از نجوم خوشت بیاد منتظرم
راستی اگر با تبادل لینک موافقی لینکم کن و بعدش خبرم کن تا لینکت کنم
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند(تو) آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنن
:)
ممنون از لطف شما!
راستی....
چرا می دویم؟؟؟
میروی و گریه میآید مرا ساعتی بنشین که باران بگذرد
:)